۱۳۸۹/۰۷/۳۰

کنفراس هادی سر کلاس مشتری مداری

دیروز نوبت کنفرانس هادی یکی از دوستانم برای درس مشتری مداری بود.
چند دقیقه ای که از شروع کلاس گذشت برای ارائه کنفرانس رفت و جلوی کلاس ایستاد. یک سری توضیحات مقدماتی داد که استاد حرفش رو قطع کرد و شروع به توضیحات تکمیلی در مورد مطلب مورد ارائه کرد، نگاه بچه ها از هادی برگشت و به سمت استاد رفت، اون هم برگشت به سمت استاد. همه چیز عادی بود اما یه اتفاق غیره منتظره افتاد. هادی یهو مثل یه مجسمه بی جون با صورت اومد روی زمین.

استادمون که یه خانم هست با صدای جیغ از روی صندلی پرید و همه دانشجوها با فریاد و همهمه اومدند جلوی کلاس و دور هادی جمع شدند.
هادی بی هوش روی زمین افتاده بود، شانسی که آورده بود این بود که از ناحیه فک با پایه میز استاد برخورد کرد و جلوی ضربه مستقیم به بینی یا پیشانی اش گرفته شد.

ترسیده بودم، دست و پام سست شده بود و یه کمی منگ بودم، راستش تاحالا چنین صحنه ای رو ندیده بودم و حسابی تو شوک بودم.
هادی دوست نزدیک منه و با اسرار من ارائه کنفرانس رو قبول کرده بود.

آروم بر گردوندیمش، فکش شکافته شده بود و خونریزی داشت. با دیدن صورتش یه بار دیگه چند تا از دانشجوهای دختر جیغ زدند.

اورژانس رو خبر کردیم و من به همراهش به بیمارستان رفتم.
توی آمبولانس به هوش بود ولی حرف نمی زد، هنوز تو حال خودم نبودم. رسیدیم بیمارستان، معاینه و عکس و ...
چیزیش نبود خدا رو شکر، دچار افت فشار ناگهانی و شدید شده بود که شاید از استرس بوده.
 فقط فکش احتیاج به بخیه داشت.

به خیر گذشت ولی تا مطمئن شم که مشکل خاصی نیست واقعا لحظات سختی رو گذروندم.


۱۳۸۹/۰۶/۲۶

زندگی از نگاه گابريل گارسيا ماركز


در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند.

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد.

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.


۱۳۸۹/۰۶/۱۴

نگران نباشید...

کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.  در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…
هواپیما از زمین برخاست.  اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند.  پاسی گذشت.  همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت.  ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!"  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند.  اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است." 
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد...
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست  و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت…
سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت.  همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟!
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود...
گاهی  چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد.  پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود...
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند.  هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد.  اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد...
کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند.  بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.
مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست.  او می‎خواست راز این آرامش را بداند.
همه رفتند؛ او ماند و دخترک.  کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد.
سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند...؟!
دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است ...
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..!
 
***

بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه می‎کند و به مبارزه می‎طلبد.  طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎سازد، آنچنان که هیچ اراده‎ای از خود نداریم و نمی‎توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.
همه اینگونه اوقات را تجربه کرده‎ایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است که روی هوا، در پهنه آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم...
اما، به خاطر داشته باشیم، خدا که در آسمان است  و خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنه بی‎کران زندگی هدایت می‎کند.
او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک می‎داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند.  نگران نباشید...


۱۳۸۹/۰۶/۰۱

باز هم دیالوگ های ماندگار سینمای ایران


ديوانه‌اي از قفس پريد (احمدرضا معتمدي)
 منشي (رضا سعيدي) : جناب قاضي ، اين بدبخت بچه‌اش كجا بود ؟! وقت جنگ كه خودش هنوز بچه بود ، وقتي‌ام برگشت كه ديگه بازنشسته شده بود.

سوته دلان (علي حاتمي)
مجيد (بهروز وثوقي) :دروغگو دشمن خداست. آخ كه چقدر دشمن داري خدا ، دوستتاتم كه ماييم ، يه مشت عاجز عليل ناقص عقل كه در حقشون دشمني كردي !

سگ كشي (بهرام بيضايي)
  
نايري (احمد نجفي) : صحبت يه پكيج بود تو لاين ايمپورت اكسپورت . يه باكس خونگي با پرافيت آوريج نود درصد گارانتي . مي‌تونست راحت هندلش كنه . اما خب ، تو فيلد ما نبود.
گلرخ كمالي (مژده شمسايي) : ببخشيد از ناصر معاصر حرف مي‌زنيد ؟
نايري : اين پسر كيس خاصي بود تو بيزنس خودش . خيلي اكتيو و نان استاپ . تو رنج خودش . لوكش هم بد نبود . اما نمي‌فهمم چرا آن و آف بود ؟

مادر (علي حاتمي)
محمدابراهيم (محمدعلي كشاورز: (خورشيد دم غروب ، آفتاب صلات ظهر نمي‌شه ، مهتابيش اضطراريه ، دوساعته باتريش سه‌ست ، بذارين حال كنه اين دماي آخر ، حال و وضع ترنجبين بانو عينهو وقت اضافيه بازيه فيناله ، آجيل مشگل گشاشم پنالتيه ، گيرم اينجور وجودا ، موتورشون رولز رويسه ، تخته گازم نرفتن سربالايي زندگي رو ، دينامشون هم وصله به برق توكل ، اينه كه حكمتش پنالتيه ، يه شوت سنگين گله ، گلشم تاج گله !

اعتراض (مسعود كيميايي)
اميرعلي (داريوش ارجمند) :‌ اين دفعه مثل هميشه نيست ، گوشاتو باز كن ... فقط يه دفعه بياي تو حرفم ، جنازه‌تم پشيمون مي‌شه ... به رديف از اول مي‌گم ...

آدم برفي (داوود ميرباقري)
اسي (داريوش ارجمند) : مارك كجايي ؟
عباس (اكبر عبدي) : حول و حوش نواب .
اسي : نوابت هم خوبه آق كمال ، خوش اومدي .
عباس : اسمم عباسه ، فاميليمم خاكپوره .
اسي : اسمت مراد ماست ، فاميليت مرام ما .

حكم - مسعود كيميايي 
هی گفتی می گیرمت. ای تف به این لغت می گیرمت. کی رو می گیری؟ چی رو می گیری؟ من اگه بخوام شوهر کنم، من می گیرمت. 

مرسدس - مسعود كيميايي
به چیزی که دل نداره دل نبند ...   

ناخدا خورشید - ناصر تقوايي
ناخدا خورشید، همون که یه دست نداره؟... - نه همون که یه دست داره!  

رئیس ( مسعود کیمیایی)
تو اگه نشئه گی رو با ماشین بابات رفتی من خماری رو با پای پیاده رفتم 

فيلم: مارمولك
رضا مارمولك:  بهشت كه زوركي نيست. يه وقت مي بيني انقد بهشون فشار مياريد كه از اون ور جهنم ميزنن بيرون. 

رضا کیانیان
وکیل ها حرف مفت زیاد میزنن اما مفتی حرف نمیزنن . 
 
 امین تارخ - تلویزیونی جراحت
حرف مردم مي‌دوني چيه؟ ...  اسم شوهر توي شناسنامه دخترم مي‌ شه گل، می شه گل در دهن مردم رو مي‌بنده.




۱۳۸۹/۰۵/۳۰

افسردگی

نمی دونم باید بگم این دنیا از جون من چی می خواد یا من از جون این دنیا چی می خوام!
خیلی وقتها حس می کنم که دوسش ندارم بعضی وقتهام انگار دوسش دارم.
وقتهایی که دوسش دارم لبخندشو حس می کنم با تمام وجودم، ولی وای به اون لحظه ای که بهت روی خوش نشون نده، داغونت می کنه کمرتو خم می کنه اگه هم بخوای باهاش لج بازی کنی چنان پوزتو به خاک می ماله که فقط می تونی به التماس بیفتی.

زورت بهش نمی رسه اونم اینو خوب میدونه. باهات بازی می کنه ولی حقیقت اینه که اگه قلقش دستت بیاد می تونی تو باهاش بازی کنی.

قلقش هم دستم اومده ها تقریباً، ولی بعضی وقتها بازی شو دوست دارم، وقتی بازیم میده دلم می خواد پا به پاش به بازی ادامه بدم، اشکمو در میاره ولی بعضی وقتها همین اشک ریختنشو هم دوست دارم.

اصلا قلق دنیا هم دستم نیومده باشه دیگه قلق خودم که دستمه، می دونم چم شده. دوباره چند روز مرخصی گرفتم تا درس بخونم افسردگی گرفتم تو خونه.

درست می شه :)


۱۳۸۹/۰۵/۲۹

خدایا... چرا کمکم نمی کنی؟

1. از کنار رهگذری که از او ساعت پرسید بی توجه رد شد.
2. سوار ماشین شد و آرام به راه افتاد، کولر ماشین رو روشن کرد و شیشه رو بالا داد، راننده ای که به زحمت خودش رو کنار او رسونده بود تا ازش آدرس بپرسه با دیدن شیشه در حال بسته شدن گفت: آقا... یه لحظ... شیشه بسته شد و اون خودش رو به نشنیدن زد.
3. به خط عابر نزدیک می شد، دوتا بچه مدرسه ای روی اولین خط منتظر خلوت شدن خیابون بودند که تا اونطرف خط کشی با هم مسابقه بدن، با دیدن اونها سرعت ماشین رو زیاد کرد و با انحرافی که به ماشین داد سعی کرد نگذاره بچه ها راهشو بگیرن.
چند ماهی می شد که دنبال کار بود و مثل امروز بی نتیجه به سمت خونه بر می گشت. با خودش گفت: خدایا... چرا کمکم نمی کنی؟

۱۳۸۹/۰۴/۱۲

دنیا به من چنین آموخت

ياد گرفتم که:

1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنياي احمقانه خويش خوشبخت زندگي کند.
2. با وقيح جدل نکنم چون چيزي براي از دست دادن ندارد و روحم را تباه مي کند.
3. از حسود دوري کنم چون حتي اگر دنيا را هم به او تقديم کنم باز هم از من بيزار خواهد بود.
4. تنهايي را به بودن در جمعي که به آن تعلق ندارم ترجيح دهم.

۱۳۸۹/۰۳/۲۰

خداحافظ غول چراغ جادو

سلام روزهای دلتنگی... سلام شب های تنهایی...
سلام سکوت و سکون زندگی... سلام تازیانه روزگار...

خداحافظ رویاهای کودکی... 
خداحافظ غول چراغ جادو...

۱۳۸۹/۰۳/۱۵

زندگی تکراری

داستان از این قراره که یه روز از خواب پامیشی با خودت می گی امروز دیگه نمی خوام مثل روزای دیگه باشم.
اصلا امروز می خوام یه جور دیگه راه برم یه جور دیگه حرف بزنم یه آدم دیگه باشم تو یه فاز دیگه ای کلاً...!

آقا زمین و زمون دست به دست هم می دن تا تو اون روز رو مثل همه روزای تکراریه دیگه که هیچی حتی بدتر از اون بگذرونی!

می گی نه!؟ امتحان کن...

جون من امتحان کن، دِ بابا من امتحان کردم که دارم میگم دیگه، اصلا هیچ جوری نمی شه از این یک نواختی مسخره فرار کنی..
به نظر من زندگی یه سریالیه که سالی 2 - 3 تا قسمت داره، بعد 360 بار در طول سال تکرار می شه!

نه !!!؟؟؟؟؟؟؟


۱۳۸۹/۰۳/۰۲

جملاتی پند آموز از هنرمند بزرگ چارلی چاپلین

* وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان میدهد، شما هزار دلیل برای خندیدن به آن نشان دهید.


* شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی، اما حالا که به آن دعوت شده ای، تا میتوانی زیبا برقص.


* اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود.


* این یکی از تضادهای زندگی ماست، که آدم همیشه کار اشتباه را در بهترین زمان ممکن انجام میدهد.


* حتی تظاهر به شادی نیز برای دیگران شادی بخش است.


* خوشبختی فاصله اين بدبختی تا بدبختی ديگر است.



۱۳۸۹/۰۲/۲۸

از یک دوست ...



لاک پشت ها هم عاشق می شوند اما، تحمل جدایی برایشان آسان تر است. چون...

عشقشان آرام آرام ترکشان می کند.


۱۳۸۹/۰۲/۲۴

روز مـــادر نزدیکه حواستون هست؟

نیمه شبی ساعت 3 تلفن جوانی زنگ می خورد.
او گوشی را بر می دارد و می بیند که مادرش است.

با لحنی تند می گوید: چرا این موقع شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر میگوید: تو 25 سال پیش مرا همین موقع از خواب بیدار کردی و برای این زنگ زده بودم که بگویم: "تولدت مبارک"
و بعد تلفن را قطع می کند.

جوان حسابی از طرز برخوردش با مادر ناراحت می شود و تا صبح گریه می کند.
صبح که رسید به سمت خانه مادر رفت. در را باز کرد و داخل رفت.
وقتی به اتاق رسید مادرش دیگر در دنیا نبود و او را در کنار شمع نیمه سوخته ای در کنار تلفن یافت...

۱۳۸۹/۰۲/۲۳

فرهاد مهراد

چند روزیه که فقط با آهنگ های فرهاد حال می کنم.
واقعا که بعضی آهنگ هاش روح آدم رو به پرواز در میاره.
 از اون آدم هایی که واقعاً شخصیت اش رو دوست دارم.

... تو هم مومن نبودی
بر گلیم ما و حتی در حریم ما
ساده دل بودم که می پنداشتم دستان نا اهل تو باید
مثل هر عاشق رها باشد
توهم از ما نبودی ... 

دیالوگ های ماندگار فیلم ها 3

مجید (بهروز وثوقی): خوش به سعادت تون که می رید روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید، کیه ما رو ببره روضه. آقا مجید تورو چه به روضه، روضه خودتی، گریه کن نداری، وگرنه خودت مصیبتی، دلت کربلاست.
سوته دلان - علی حاتمی

قیصر: من فقط دوتا گیر کوچیک دارم. یکی این که به ننه مشدی قول دادم ببرمش زیارت، یکی هم این که یه جوری مهرمو از دل اعظم بیارم بیرون. همین و همین!
قیصر - مسعود کیمیایی

لیلا: ته دلم به خودم می گم اگه رضا دوستم داشته باشه، یه زن دیگه براش مهم نیست. فقط بهش یه بچه می ده. فرقی نکرده عشقمون سر جاشه.
لیلا - داریوش مهرجویی

حاج کاظم: شما هم اگه بهت بر نمی خوره برگرد جوون.
سلحشور: من که جوونی ام رو رد کردم، شما زیادی احساس پیری می کنید، اِ ببخشید شما از اونایی نیستید که بعد از جنگ فکر کردن که بقیه خوردن و بردن، حالا اومدید حق تون رو از مردم بگیرید.
آژانس شیشه ای - ابراهیم حاتمی کیا

دانیال (محمدرضا فروتن): تو متولد چه ماهی هستی؟
مهتاب (میترا حجار): مهر پنجاه و هفت.
دانیال: پس دو سال از من بزرگتری، شناسنامه من اول جنگ سوخت... هفت سالم بود. تاریخ تولدم رو از شروع جنگ نوشتن.
متولد ماه مهر - احمدرضا درویش

راننده (پیام دهکردی): مرگ... مثل یه بوس کوچولو می مونه
یه بوس کوچولو - بهمن فرمان آرا

مش حسن (عزت اله انتظامی): من مش حسن نیستم، من گاو مش حسنم!
گاو - داریوش مهرجویی

فریدون بهنام (ابوالفضل پور عرب): به این می گن دلار... زبون بین الملل، دلار بِده، سفید و سیاه حرفتو می فهمن! تلخه، زشته، می دونم. اما این قانون دنیاست.
چهره - سیروس الوند


دیالوگ های ماندگار فیلم ها 2

سحر زکریا: همه چی از دور قشنگه حتی آدم ها! نزدیک که می شی گندش در می آد.
تله - سیروس الوند

 عزت اله انتظامی: انقدر تو این شهر خر پیدا می شه که ما پیاده جایی نریم.
دیوانه ای از قفس پرید - احمدرضا معتمدی

مادرا هروقت بمیرن زوده
باغ های کندلوس - ایرج کریمی

علی: تو دانشکده یه بار پرسیدی فلانی چه تیپیه، یادت هست؟ چی بهت گفتم؟
مرتضی: گفتی بلند پروازه.
علی: خوب، کر بودی؟
مرتضی: ورداشته فرم فرستاده به دانشگاه تورنتو، اون الاغام قبولش کردن. پذیرش شو برده سفارت داره ویزا می گیره.
علی: (می خندد) ناکس! شاگر خر خون خودته دیگه...
مرتضی: نخند علی، داره از دستم می ره.
کنعان - مانی حقیقی

یک جا هست که باید وایسی، یک جا هم هست که باید درری. اما خدا نکنه جای این دوتا باهم عوض شه، که دیگه تا آخر عمر بدهکار خودتی...
دندان مار - مسعود کیمیایی

دکتر سپید بخت (رضا کیانیان): من فکر می کردم این ماییم که بی اعتقادیم، ولی نسل شما واقعا دست همه ما رو از پشت بسته.
مژگان (بهناز جعفری): وقتی آینده ای نداری، مثل اینه که خونه ات رو روی آب بسازی... ما یاد گرفتیم که شناگر های خوبی باشیم.
خانه ای روی آب - بهمن فرمان آرا

جلال الدین: عشق سپر بلاست. مادر نگاه عاشق ها رو داره امشب... و امشب امید دیدار یار...
مادر - علی حاتمی

ستاره مشرقی (هانیه توسلی): مامان به این خوشگلی کوفت ات بشه!
 شام آخر - فریدون جیرانی

سید رسول (بهروز وثوقی): نمردیم و گوله هم خوردیم!
گوزن ها - مسعود کیمیایی

حاج کاظم (پرویز پرستویی): تو می دونی گردان بره خط، گروهان برگرده یعنی چی؟ تو می دونی گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چی؟ تو می دونی دسته بره خط، نفر برگرده یعنی چی؟
آژانس شیشه ای - ابراهیم حاتمی کیا

۱۳۸۹/۰۱/۱۹

وبلاگ نویسی


من یک جمله بالای صفحه وبلاگم نوشتم "آنچه می خواهم از من به یادگار بماند" !
راستش این تنها نکته ایه که موقع نوشتن مطالب بهش فکر نمی کنم!!

چرا؟ چون امروز که داشتم نوشته های قبلی رو مرور می کردم دیدم این نوشته ها، حالا تو هر قالبی که نوشته شدند مثل دفترچه خاطرات یا داستانک یا هرچیز دیگه ای، بازتاب شرایط روحی من توی اون لحظه هستند.

این خیلی جالبه!
وبلاگ یه دفترخاطرات باز و همگانیه!
وبلاگ یه جاییه که تنهاترین آدم روی زمین هم می تونه حرف و احساسش رو به دیگران بگه!
وبلاگ یه دفترچه خاطرات بزرگه که بدون هیچ محدودیتی حرفات رو ثبت و منتشر می کنه. حرفهایی که توش تصویر هست، تصویر اون لحظه تو.

وبلاگ نویسی رو دوست دارم چون باعث می شه روزهای خوب و بد توی این دنیای بیکران مجازی ثبت بشه!
چون هیچ چیزی برام به قشنگی مرور نوشته های گذشته ام نیست.


۱۳۸۸/۱۱/۱۴

دیالوگ های به یاد ماندنی فیلم ها

پدرم بهم گفت اگه یک نفر برای بار اول بهت گفت اسب ، بزن دهنشو سرویس کن، اگه واسه بار دوم گفت اسب بهش بگو عوضی، اما اگر برای بار سوم گفت اسب وقتشه که بری برای خودت یه زین بخری.
عدد شانس اسلیون
lucky number slevin 

 خيال ميكني چون موهاتو شستي و ناخوناتو كوتاه كردي آدم متفاوتي هستي؟ تو همون قدر براي من متفاوتي كه يه تيكه كثافت براي يه مستراح باز كن متفاوته.
ویل درمر (آل پاچینو)
بی خوابی (کریستوفر نولان)

مايكل رو به كارلو ريتزي با لحني بسيار آرام و در عين حال به شدت تهديد آميز و با چشماني كه مثل عقاب سر تا پاي طرف را نظاره مي كنند، مي گويد:‌"به من نگو بي گناهي. چون به شعورم توهين مي كني".
مایکل کورلیونه (آل پاچینو)
پدرخوانده 1 (فرانسیس فورد کاپولا)

عزت ا... انتظامی: مادرت زن نجیبی بود.
رضا کیانیان: نجابت وقتی معنا پیدا میکنه که راه دومی هم وجود داشته باشه.
خانه ای روی آب

 اتی (گل شیفته فراهانی):
پول خوشبختی نمیاره....
ولی بی پولی حتما بدبختی میاره ....
 بوتیک (حمید نعمت الله)
 

۱۳۸۸/۱۱/۱۲

ترافیک

ترافیک شدید بود، اعصابش خورد شده بود. به زمین و زمان ناسزا می گفت. اگر همون لحظه هم به مقصد می رسید چند دقیقه ای دیر شده بود.

دستش رو از روی بوق برداشت و رادیو رو روشن کرد...

پشت دریا شهریست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی ست که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی ست، شاخه معرفتی ست...

اعصابش آروم تر شده بود و ترافیک هم روان تر...

قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب...

تقریباً رسیده بود، به ساعت نگاه کرد و با خودش گفت 10 دقیقه تاخیر که چیزی نیست توی تهرون...

همچنان خوام راند، همچنان خواهم خواند...


۱۳۸۸/۱۱/۰۸

تراژدی کلاس های درسی من

تاحالا به این موضوع فکر کردین که چه چیزی می تونه صبح دل انگیز جمعه تون رو خراب کنه؟

...

این که یادتون بیافته روزهای جمعه ساعت 2 بعد از ظهر تا 7.5 شب کلاس دارید..........

۱۳۸۸/۱۱/۰۶

برف

هوای خونه سرد بود. یک لیوان چای داغ برای خودش ریخت، پنجره رو باز کرد و لیوان رو لب پنجره گذاشت. وزش سرد باد رو روی پوستش حس می کرد. دانه های ریز برف با فاصله چند سانتی از هم فرود می اومدن. صحنه آب شدن دانه برف ها روی دهانه لیوان چای واقعاً دل انگیز بود. اونقدر که اون رو از خوردن چای داغ منصرف کرد تا بلکه چندباری این صحنه زیبا رو ببینه.