۱۳۸۸/۱۱/۱۲

ترافیک

ترافیک شدید بود، اعصابش خورد شده بود. به زمین و زمان ناسزا می گفت. اگر همون لحظه هم به مقصد می رسید چند دقیقه ای دیر شده بود.

دستش رو از روی بوق برداشت و رادیو رو روشن کرد...

پشت دریا شهریست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی ست که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی ست، شاخه معرفتی ست...

اعصابش آروم تر شده بود و ترافیک هم روان تر...

قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب...

تقریباً رسیده بود، به ساعت نگاه کرد و با خودش گفت 10 دقیقه تاخیر که چیزی نیست توی تهرون...

همچنان خوام راند، همچنان خواهم خواند...


هیچ نظری موجود نیست: