۱۳۸۹/۰۵/۲۹

خدایا... چرا کمکم نمی کنی؟

1. از کنار رهگذری که از او ساعت پرسید بی توجه رد شد.
2. سوار ماشین شد و آرام به راه افتاد، کولر ماشین رو روشن کرد و شیشه رو بالا داد، راننده ای که به زحمت خودش رو کنار او رسونده بود تا ازش آدرس بپرسه با دیدن شیشه در حال بسته شدن گفت: آقا... یه لحظ... شیشه بسته شد و اون خودش رو به نشنیدن زد.
3. به خط عابر نزدیک می شد، دوتا بچه مدرسه ای روی اولین خط منتظر خلوت شدن خیابون بودند که تا اونطرف خط کشی با هم مسابقه بدن، با دیدن اونها سرعت ماشین رو زیاد کرد و با انحرافی که به ماشین داد سعی کرد نگذاره بچه ها راهشو بگیرن.
چند ماهی می شد که دنبال کار بود و مثل امروز بی نتیجه به سمت خونه بر می گشت. با خودش گفت: خدایا... چرا کمکم نمی کنی؟

هیچ نظری موجود نیست: