tag:blogger.com,1999:blog-98562852024-02-28T21:19:03.600+03:30HAMED Logآنچه می خواهم از من به یادگار بماندحامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.comBlogger77125tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-29951490437089362492010-10-22T19:55:00.004+03:302010-10-22T20:00:58.036+03:30کنفراس هادی سر کلاس مشتری مداریدیروز نوبت کنفرانس هادی یکی از دوستانم برای درس مشتری مداری بود.
چند دقیقه ای که از شروع کلاس گذشت برای ارائه کنفرانس رفت و جلوی کلاس ایستاد. یک سری توضیحات مقدماتی داد که استاد حرفش رو قطع کرد و شروع به توضیحات تکمیلی در مورد مطلب مورد ارائه کرد، نگاه بچه ها از هادی برگشت و به سمت استاد رفت، اون هم برگشت به سمت استاد. همه چیز عادی بود اما یه اتفاق غیره منتظره افتاد. هادی یهو مثل یه مجسمه بی جون حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-76677862555530741852010-09-17T17:51:00.000+04:302010-09-17T17:51:25.299+04:30زندگی از نگاه گابريل گارسيا ماركز
در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند.
در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-25947012056438875262010-09-05T06:54:00.001+04:302010-09-05T06:54:31.904+04:30نگران نباشید...کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-71167253184954735452010-08-23T19:39:00.005+04:302010-10-22T20:04:22.794+03:30باز هم دیالوگ های ماندگار سینمای ایران
ديوانهاي از قفس پريد (احمدرضا معتمدي) منشي (رضا سعيدي) : جناب قاضي ، اين بدبخت بچهاش كجا بود ؟! وقت جنگ كه خودش هنوز بچه بود ، وقتيام برگشت كه ديگه بازنشسته شده بود.
سوته دلان (علي حاتمي)مجيد (بهروز وثوقي) :دروغگو دشمن خداست. آخ كه چقدر دشمن داري خدا ، دوستتاتم كه ماييم ، يه مشت عاجز عليل ناقص عقل كه در حقشون دشمني كردي !
سگ كشي (بهرام بيضايي)
نايري (احمد نجفي) : صحبت حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-47128488003011983852010-08-21T22:28:00.002+04:302010-09-04T21:52:25.872+04:30افسردگینمی دونم باید بگم این دنیا از جون من چی می خواد یا من از جون این دنیا چی می خوام!
خیلی وقتها حس می کنم که دوسش ندارم بعضی وقتهام انگار دوسش دارم.
وقتهایی که دوسش دارم لبخندشو حس می کنم با تمام وجودم، ولی وای به اون لحظه ای که بهت روی خوش نشون نده، داغونت می کنه کمرتو خم می کنه اگه هم بخوای باهاش لج بازی کنی چنان پوزتو به خاک می ماله که فقط می تونی به التماس بیفتی.
زورت بهش نمی رسه اونم اینو خوب حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-62136516087995576072010-08-20T14:27:00.005+04:302010-10-22T20:07:02.253+03:30خدایا... چرا کمکم نمی کنی؟1. از کنار رهگذری که از او ساعت پرسید بی توجه رد شد.
2. سوار ماشین شد و آرام به راه افتاد، کولر ماشین رو روشن کرد و شیشه رو بالا داد، راننده ای که به زحمت خودش رو کنار او رسونده بود تا ازش آدرس بپرسه با دیدن شیشه در حال بسته شدن گفت: آقا... یه لحظ... شیشه بسته شد و اون خودش رو به نشنیدن زد.
3. به خط عابر نزدیک می شد، دوتا بچه مدرسه ای روی اولین خط منتظر خلوت شدن خیابون بودند که تا اونطرف خط کشی حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-50304507798547661802010-07-03T20:42:00.001+04:302010-07-04T19:26:47.506+04:30دنیا به من چنین آموختياد گرفتم که:
1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنياي احمقانه خويش خوشبخت زندگي کند.
2. با وقيح جدل نکنم چون چيزي براي از دست دادن ندارد و روحم را تباه مي کند.
3. از حسود دوري کنم چون حتي اگر دنيا را هم به او تقديم کنم باز هم از من بيزار خواهد بود.
4. تنهايي را به بودن در جمعي که به آن تعلق ندارم ترجيح دهم.
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-12051190189006684072010-06-10T09:47:00.005+04:302010-08-25T17:17:49.567+04:30خداحافظ غول چراغ جادوسلام روزهای دلتنگی... سلام شب های تنهایی...
سلام سکوت و سکون زندگی... سلام تازیانه روزگار...
خداحافظ رویاهای کودکی...
خداحافظ غول چراغ جادو...
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-76907591620456932612010-06-05T01:08:00.001+04:302010-08-25T17:17:49.568+04:30زندگی تکراریداستان از این قراره که یه روز از خواب پامیشی با خودت می گی امروز دیگه نمی خوام مثل روزای دیگه باشم.
اصلا امروز می خوام یه جور دیگه راه برم یه جور دیگه حرف بزنم یه آدم دیگه باشم تو یه فاز دیگه ای کلاً...!
آقا زمین و زمون دست به دست هم می دن تا تو اون روز رو مثل همه روزای تکراریه دیگه که هیچی حتی بدتر از اون بگذرونی!
می گی نه!؟ امتحان کن...
جون من امتحان کن، دِ بابا من امتحان کردم که دارم میگم حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-75305656481473791912010-05-23T19:39:00.005+04:302010-09-17T17:56:49.736+04:30جملاتی پند آموز از هنرمند بزرگ چارلی چاپلین* وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان میدهد، شما هزار دلیل برای خندیدن به آن نشان دهید.
* شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی، اما حالا که به آن دعوت شده ای، تا میتوانی زیبا برقص.
* اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود.
* این یکی از تضادهای زندگی ماست، که آدم همیشه کار اشتباه را در بهترین زمان ممکن انجام میدهد.
* حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-34733243125506255442010-05-18T22:40:00.003+04:302010-12-03T09:51:50.743+03:30از یک دوست ...
لاک پشت ها هم عاشق می شوند اما، تحمل جدایی برایشان آسان تر است. چون...
عشقشان آرام آرام ترکشان می کند.
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-80827781598999971472010-05-14T06:59:00.003+04:302010-05-14T09:42:08.830+04:30روز مـــادر نزدیکه حواستون هست؟نیمه شبی ساعت 3 تلفن جوانی زنگ می خورد.
او گوشی را بر می دارد و می بیند که مادرش است.
با لحنی تند می گوید: چرا این موقع شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر میگوید: تو 25 سال پیش مرا همین موقع از خواب بیدار کردی و برای این زنگ زده بودم که بگویم: "تولدت مبارک"
و بعد تلفن را قطع می کند.
جوان حسابی از طرز برخوردش با مادر ناراحت می شود و تا صبح گریه می کند.
صبح که رسید به سمت خانه مادر رفت. در را باز حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-67236218423467806642010-05-13T13:04:00.003+04:302010-08-25T17:17:49.568+04:30فرهاد مهرادچند روزیه که فقط با آهنگ های فرهاد حال می کنم.
واقعا که بعضی آهنگ هاش روح آدم رو به پرواز در میاره.
از اون آدم هایی که واقعاً شخصیت اش رو دوست دارم.
... تو هم مومن نبودی
بر گلیم ما و حتی در حریم ما
ساده دل بودم که می پنداشتم دستان نا اهل تو باید
مثل هر عاشق رها باشد
توهم از ما نبودی ...
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-70533345322503542772010-05-13T11:41:00.002+04:302010-09-17T17:56:49.736+04:30دیالوگ های ماندگار فیلم ها 3مجید (بهروز وثوقی): خوش به سعادت تون که می رید روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید، کیه ما رو ببره روضه. آقا مجید تورو چه به روضه، روضه خودتی، گریه کن نداری، وگرنه خودت مصیبتی، دلت کربلاست.
سوته دلان - علی حاتمی
قیصر: من فقط دوتا گیر کوچیک دارم. یکی این که به ننه مشدی قول دادم ببرمش زیارت، یکی هم این که یه جوری مهرمو از دل اعظم بیارم بیرون. همین و همین!
قیصر - مسعود کیمیایی
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-89975435616244337572010-05-13T11:24:00.001+04:302010-09-17T17:56:49.737+04:30دیالوگ های ماندگار فیلم ها 2سحر زکریا: همه چی از دور قشنگه حتی آدم ها! نزدیک که می شی گندش در می آد.
تله - سیروس الوند
عزت اله انتظامی: انقدر تو این شهر خر پیدا می شه که ما پیاده جایی نریم.
دیوانه ای از قفس پرید - احمدرضا معتمدی
مادرا هروقت بمیرن زوده
باغ های کندلوس - ایرج کریمی
علی: تو دانشکده یه بار پرسیدی فلانی چه تیپیه، یادت هست؟ چی بهت گفتم؟
مرتضی: گفتی بلند پروازه.
علی: خوب، کر بودی؟
مرتضی: ورداشته فرم حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-2989180164431461612010-04-08T13:18:00.001+04:302010-08-25T17:17:49.570+04:30وبلاگ نویسی
من یک جمله بالای صفحه وبلاگم نوشتم "آنچه می خواهم از من به یادگار بماند" !
راستش این تنها نکته ایه که موقع نوشتن مطالب بهش فکر نمی کنم!!
چرا؟ چون امروز که داشتم نوشته های قبلی رو مرور می کردم دیدم این نوشته ها، حالا تو هر قالبی که نوشته شدند مثل دفترچه خاطرات یا داستانک یا هرچیز دیگه ای، بازتاب شرایط روحی من توی اون لحظه هستند.
این خیلی جالبه!
وبلاگ یه دفترخاطرات باز و همگانیه!
وبلاگ یه جاییه حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-40985840065848242392010-02-03T21:52:00.007+03:302010-09-17T17:56:49.737+04:30دیالوگ های به یاد ماندنی فیلم هاپدرم بهم گفت اگه یک نفر برای بار اول بهت گفت اسب ، بزن دهنشو سرویس کن، اگه واسه بار دوم گفت اسب بهش بگو عوضی، اما اگر برای بار سوم گفت اسب وقتشه که بری برای خودت یه زین بخری.عدد شانس اسلیونlucky number slevin
خيال ميكني چون موهاتو شستي و ناخوناتو كوتاه كردي آدم متفاوتي هستي؟ تو همون قدر براي من متفاوتي كه يه تيكه كثافت براي يه مستراح باز كن متفاوته.ویل درمر (آل پاچینو) بی خوابی (حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-32188112562707001652010-02-01T20:36:00.004+03:302010-08-20T15:50:24.484+04:30ترافیکترافیک شدید بود، اعصابش خورد شده بود. به زمین و زمان ناسزا می گفت. اگر همون لحظه هم به مقصد می رسید چند دقیقه ای دیر شده بود.
دستش رو از روی بوق برداشت و رادیو رو روشن کرد...
پشت دریا شهریست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز استبام ها جای کبوترهایی ست که به فواره هوش بشری می نگرنددست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی ست، شاخه معرفتی ست...
اعصابش آروم تر شده بود و ترافیک هم روان تر...
قایقی خواهم حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-62395066864687217432010-01-28T19:49:00.001+03:302010-08-25T17:17:49.570+04:30تراژدی کلاس های درسی منتاحالا به این موضوع فکر کردین که چه چیزی می تونه صبح دل انگیز جمعه تون رو خراب کنه؟
...
این که یادتون بیافته روزهای جمعه ساعت 2 بعد از ظهر تا 7.5 شب کلاس دارید..........
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-65669122590555228492010-01-26T21:01:00.002+03:302010-08-20T15:50:04.319+04:30برفهوای خونه سرد بود. یک لیوان چای داغ برای خودش ریخت، پنجره رو باز کرد و لیوان رو لب پنجره گذاشت. وزش سرد باد رو روی پوستش حس می کرد. دانه های ریز برف با فاصله چند سانتی از هم فرود می اومدن. صحنه آب شدن دانه برف ها روی دهانه لیوان چای واقعاً دل انگیز بود. اونقدر که اون رو از خوردن چای داغ منصرف کرد تا بلکه چندباری این صحنه زیبا رو ببینه.
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-45855178874264358382010-01-21T13:57:00.007+03:302010-08-25T17:17:49.571+04:30شهروندامروز با یکی از خدمات فروشگاه شهروند آشنا شدم و خوشم اومد.
وارد فروشگاه شدم و به قسمت پوشاک رفتم:
- خانم ببخشید، مادرم چند روز پیش این سوئیشرت رو برای من خریده و گفته که امکان داره من برای تعویضش بیام.
- بسیار خوب، از مسئول طبقه پایین یک برگه برگشتی بگیرید و تشریف بیاورید.
مسئول مربوطه برگه رو تکمیل کرد و برد تا به امضای مدیریت فروشگاه برسونه و برام آوردش.
- خوب، کالای مورد علاقه حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-44098399888779268922010-01-19T21:19:00.002+03:302010-08-25T17:17:49.571+04:30ثنااومدم یه داستانک بنویسم یهو دیدم بچه خواهرم داره آب لیوانی که زیر لوله شوفاژ گذاشتیم رو می خوره داستانکم پرید!
ولی به موقع رسیدم، نخورده بود هنوز.
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-38355707462666793212010-01-18T20:58:00.003+03:302010-08-20T15:49:44.205+04:30دفتر سفید و خاطرات سیاهدفترش را باز کرد.
... به نام خدا
خدایا امروز یک روز دیگست و تو به من این فرصت رو دادی تا یک صفحه دیگه از این دفتر رو با خاطراتم سیاه کنم.
ای کاش صفحات این دفتر سیاه بود! اونوقت من با خاطراتم اون رو سفید می کردم.
آخه من خاطرات سفید رو بیشتر دوست دارم...
حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-82851508123119976512010-01-14T07:34:00.003+03:302010-08-20T15:49:00.677+04:30برچسبوارد فروشگاه شدم.
به قفسه ها نگاه می کرم. همه اجناسی که لازم داشتم و نداشتم را برداشتم.
یه دور دیگه زدم و چندتا خرت و پرت کوچیک دیگه هم برداشتم.
به انتهای فروشگاه رفتم، روبروی در خروجی ایستادم، مدتی مکث کردم تا راه باز شود. با سرعت برق آسایی شروع به دویدن کردم.
- هی چیکار داری میکنی...؟
آهای وایستا...
مواظب باش........
در بستست نری تو شیشه.......
وااای خدای من چقدر درد داشت.
بگذار از حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9856285.post-33532548858522086042010-01-12T18:42:00.005+03:302010-08-20T15:48:19.413+04:30روز موعود
نشسته بود روی تخت، پاهاش رو تکون می داد و چندتا عکس که توی دستش بود رو مدام باهم جابجا میکرد و بهشون خیره می شد.
صبح زود از خواب بیدار شده بود.
توی هوای سرد شمال تهران حسابی نرمش کرده بود و حالش سرجا اومده بود.
امروز روز موعود بود. می خواست بعد از مدتها همسرش رو ببینه.
بی تابی می کرد. آخه به خواست هم از هم جدا نشده بودند. دست روزگار بود.
- آقای...
گوش هاش رو تیز کرد.
- آقای...
- آقای ... حامدhttp://www.blogger.com/profile/02953660789314102668noreply@blogger.com0