۱۳۸۸/۱۰/۲۲

روز موعود


نشسته بود روی تخت، پاهاش رو تکون می داد و چندتا عکس که توی دستش بود رو مدام باهم جابجا میکرد و بهشون خیره می شد.


صبح زود از خواب بیدار شده بود.
توی هوای سرد شمال تهران حسابی نرمش کرده بود و حالش سرجا اومده بود.
امروز روز موعود بود. می خواست بعد از مدتها همسرش رو ببینه.
بی تابی می کرد. آخه به خواست هم از هم جدا نشده بودند. دست روزگار بود.

- آقای...
گوش هاش رو تیز کرد.
- آقای...
- آقای ... ملاقاتی داری.

هیچ نظری موجود نیست: