۱۳۸۹/۰۵/۳۰

افسردگی

نمی دونم باید بگم این دنیا از جون من چی می خواد یا من از جون این دنیا چی می خوام!
خیلی وقتها حس می کنم که دوسش ندارم بعضی وقتهام انگار دوسش دارم.
وقتهایی که دوسش دارم لبخندشو حس می کنم با تمام وجودم، ولی وای به اون لحظه ای که بهت روی خوش نشون نده، داغونت می کنه کمرتو خم می کنه اگه هم بخوای باهاش لج بازی کنی چنان پوزتو به خاک می ماله که فقط می تونی به التماس بیفتی.

زورت بهش نمی رسه اونم اینو خوب میدونه. باهات بازی می کنه ولی حقیقت اینه که اگه قلقش دستت بیاد می تونی تو باهاش بازی کنی.

قلقش هم دستم اومده ها تقریباً، ولی بعضی وقتها بازی شو دوست دارم، وقتی بازیم میده دلم می خواد پا به پاش به بازی ادامه بدم، اشکمو در میاره ولی بعضی وقتها همین اشک ریختنشو هم دوست دارم.

اصلا قلق دنیا هم دستم نیومده باشه دیگه قلق خودم که دستمه، می دونم چم شده. دوباره چند روز مرخصی گرفتم تا درس بخونم افسردگی گرفتم تو خونه.

درست می شه :)


۴ نظر:

دختر آفتاب گفت...

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين نيز نخواهد ماند

دختر آفتاب گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
دختر آفتاب گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
دختر آفتاب گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.